فقط یه درد دل کوچیک

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

من همه چیزو ترک کردم..

وقتشه دنیا رو ترک کنم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رضا طا

حقم نبود

این حق من تنها نبود..

فک میکردم زندگی میتونه یکمم بهتر باشه.. فقط یکم بهتر


داری با کی لجبازی میکنی؟

با من؟! من که خیلی وقته تسلیم شدم

من که خیلی وقته بریدم.. دیگه چی میخوای..؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رضا طا

بازم تنهایی

سعی کردم هیچوقت هیچی از کسی نخوام

آدما به محض اینکه ببینن چیزی ازشون درخواست میکنی رفتارشون عوض میشه و ترکت میکنن.. خودشونو بالاتر میبینن.. تورو حقیر میشمارن.. چیزایی میشنوی که اصلا توقعشو نداشتی

همیشه متنفر بودم ازینکه برای چیزی به کسی رو بندازم

هرچی بوده یا خودم تهیه کردم یا قید نیازمو زدم

ولی ببین.. هنوزم تنهام


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رضا طا

بازی "چی میشد اگر"

یه بازی هست به اسم "چی میشد اگر"

اینجوریه که هرچیزی بخوای میتونی تصور کنی

و اینکه چی میشد اگر اون اتفاق میوفتاد

فقط یه قانون داره

چیزای خوب میتونی تصور کنی.. آرزوها.. رفع شدن مشکلات.. چیزایی که خوشحال کنندست

حالا چی میشد اگر ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رضا طا

دست کم گرفتم

امیر میگه تو خودتو که دست کم گرفتی هیچ، ما و اطرافیانتم دست کم گرفتی..


واقعا جای فکر داره..

چرا؟

اصلا درست میگه؟

چرا من اینکارو کردم

اعتماد به نفس پایین

از بس هربار خواستم به خودم باور داشته باشم تمام دنیا دست به دست هم داد تا ناامیدم کنه

خدا فقط خواست بهم بفهمونه بهت استعدادای زیادی دادم ولی آرزوی استفاده کردنشونو به دلت میزارم

خدا ... چرا...

چرا هربار سعی کردم امیدوار بشم با تمام قدرت کوبیدی تو سرم...

چرا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رضا طا

سردرگم

همه چی بهم ریخته

احساس میکنم ذهنم دیگه گنجایش هیچ مطلب جدیدی نداره 

ولی زندگی یه ریز داره میباره، همه چی آوار شده رو سرم حتی نمیتونم ببینم دقیقا داره چه بلایی سرم میاد

احساس میکنم وسط اقیانوس تنها گیر افتادم و طوفان تمومی نداره، هیچ راه نجاتی نمیبینم و هرثانیه گرسنه تر و خسته تر میشم

مشکلات با سرعت زیادی دارن بزرگ و بزرگتر میشن، زورم بهشون نمیرسه

دیگه حتی قدرت درست کردن یکیشو ندارم، نمیدونم باید چیکار کنم

کاش حداقل فرصتی بود بتونم چند دقیقه تو آینه نگاه کنم تا بفهمم من کی ام؟ کجای این دنیام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رضا طا

شرمندم..

امروز روز عجیبی بود

با خوشحالی دفتر و قلم خریدیم برای بچه هایی که توان خرید لوازم مدرسه ندارن، ولی دخترکی دیدیم که خانوادش توان خرید غذا نداشتن.

فال میفروخت با خواهر کوچیکش، اولش فهمیدیم سواد نداره، خواستیم با خانوادش صحبت کنیم که کمکش کنیم بره مدرسه

خانوادش افغانی بودن.. بیچاره ها کارت اقامت نداشتن، بهشون نداده بودن

پدر خانواده سر کار بنایی کمرش صدمه دیده بود نتونسته بود بره دکتر

مادر خانواده تازه یک ماه بود که بچه چهارمشو به دنیا آورده بود

بچه ها همه کوچیک بودن و این دخترک هفت هشت ساله با خواهر کوچیکترش که حتی نمیدونست چند سالشه با فروش فال روزی ۱۰-۱۲ تومن در میاوردن و غذای بقیه رو جور میکردن..

خدا یا دلم میخواست زمین دهن باز کنه آب شم برم تو زمین..

نمیدونی وقتی بهش گفتم چی برات بگیرم چه چیزایی نداشتن.. برنج،ماکارونی،روغن.. حتی توی تخیلاتش نمیگنجید از من مرغ یا گوشت بخواد..

بچه یک ماهشون مریض بود و پول دکتر نداشتن..

خدایا کمک کن

خدایا رحم کن

من شرمنده ام از اینهمه ناشکری که به درگاهت کردم.. این خانواده رو هم در پناه خودت بگیر خدایا..التماست میکنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رضا طا

آخرش

آخرشم معلوم نشد کی بودی، واسه چی اومدی


حالا که رفتی دیگه مهم نیست

بعد از دوسال خسته تر ازونم که دیگه اینارو بپرسم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رضا طا